bornram

Monday, January 7

....????

. فقط می خوام بگم خسته م و نیستم. غمگین ام و شادم. دلتنگ ام و نیستم
. عاشق ام و متنفرم. تنهام و نیستم. نمی فهمم... نمی فهمم
! نمی دونم دوست ش دارم یا می خوام خفه ش کنم
.نمی فهمم می خوام بغل ش کنم و ببوسم اش، یا می خوام با مشت بزنم تو صورت ش
. نمی دونم می خوام هر لحظه ببینم اش، یا می خوام ازش فرار کنم و تا آخر دنیا ازش فاصله بگیرم
... نمی فهمم
. احساس می کنم دروغ می گه و دوست دارم دروغ هاشو باور کنم
. زجر می کشم اما تحمل دوری شو ندارم
. آزار می بینم و دلتنگ اش می شم
!عزیزه برام... خیلی هم! اما نمی دونم دوست ش دارم یا نه
حتی نمی دونم باید دوست ش داشته باشم یا نه؟
اسم ش، صداش، حرفاش، لمس ش، همه چیزش، همه ی بودن ش بهم آرامش می ده، اما
حتی نمی دونم شایسته ی دوست داشتن هست یا نه
چه مرگمه آخه؟

Friday, June 22

c'est la vie!

زندگی می گوید اما
... باز باید زیست
دارم فکر می کنم که امسال
که تازه 3 ماه ش تموم شده
!چه ماجراها که برای من نداشت
بد و خوب
تلخ و شیرین
درد و لذت
.همه با هم
دوست خیلی عزیزی چند روز پیش برای دلداری دادن به من
یه ماجرایی تعریف کرد که آخرش به این جا می رسید که
...این نیز بگذرد
خیلی با مزه بود
می دونم که بگذرد اما
،به قول کسی که آخرین حرف رو توی ماجرای مذکور زده بود
....بله، بگذرد، اما به قیمت
[!!!این جاش دیگه بی ادبی می شد. نمی شه بگم]

Saturday, June 9

از زخم های دوباره

اندیشه ی روز و شبم پیوسته این است
من بر تو دل بستم، دریغ از دل که بستم
افسوس بر من! گوهر خود را فشاندم
... بر پای بت هایی که باید می شکستم
***
،گفتم اگر تو را دوست دارم
نه از آن است که مرا
،حوصله ی عشق بسیار است
که از آن است
که تو
.شگفت انگیزی و شایسته ی دوست داشتن
گفتم، اما بی خبر از آن که
،خواستنی چنین شگفت و بزرگ
.تنها تیغی بود برای زخمی دوباره
بر تن خاطره ام زخم هایی از این دست کم نیست
اما
،زخمی که از تو بود
، دردی که از تو بود
-!شگفتا-
.که بزرگ ترین بود
از آن که
،پیش از این
. هرگز مرا خواهشی چنین به تمنا نخوانده بود
و شگفتا
، که با این همه درد و اندوه که از توست
هنوز و همیشه
،می خواهمت
.چنان که دیدی و دیدم
چنان که حتی خود
از این همه خواستن تو
،به شگفت آمده بودم
که بودن ات درد بود
و
.رفتن ات درد
***
.از بی معرفتی بعضی آدما هرچی بگی کمه
. اما کاش هر جا هستی شاد باشی
. کاش مثل همیشه بهترین باشی

Wednesday, May 2

!افسوس

! در شب کوچک من٬ افسوس
.باد با برگ درختان ميعادی دارد
در شب کوچک من
.دلهره ی ويرانی ست

!گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غريبانه به اين خوشبختی می نگرم
من به نوميدی خود معتادم
!گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟

در شب اکنون چيزی می گذرد
ماه٬ سرخ ست و مشوش
و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
ابرها٬ همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باريدن را گويی منتظرند

لحظه ای
.و پس از آن٬ هيچ
پشت اين پنجره شب دارد می لرزد
و زمين دارد
باز می ماند از چرخش
پشت اين پنجره يک نامعلوم
.نگران من و توست

!ای سراپايت سبز
دست هايت را
چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
.به نوازش های لب های عاشق من بسپار
.باد ما را با خود خواهد برد
.باد ما را با خود خواهد برد

فروغ
***
.خسته م. خيلی خسته
از درد کشيدن و دوست داشتن
.و تحمل کردن نگاه های خالی و دست های سرد خسته م
حرف منو٬ درد منو٬ نگاه منو نمی فهمه
.و اين همه برام عزيزه
.به نظرش من احمق ام که این همه دوستش دارم
.خسته م از دويدن به دنبال هيچ
.از نفس افتادم
.حتی ديگه از خودم٬ از خستگی خودم خسته م

Wednesday, February 21

!عجب

.امروز هوس کردم به مامان یه مرخصی آشپزخونه ای بدم
رفتم یه رستوران معروف که غذاهای خوشمزه ای داره و
.از همه جای تهرون میان سراغ اش
.سر ظهر بود و بوی غذا حسابی تو خیابون پیچیده بود
سفارش دادم و منتظر تحویل غذا بودم که
دیدم دو تا پسر بچه
. یکی 8-9 ساله، یکی هم 12-13 ساله اومدن
کوچیکه یه چند تا جوراب زنونه دست اش بود و بزرگه یه دسته فال
بزرگ تره آروم عقب ایستاد و
کوچیک تره، با خجالت اومد جلو و یه دویست تومنی رو که معلوم بود زیاد تو دست اش پیچ و تاب خورده
، دراز کرد جلوی آقایی که غذاها رو تحویل می داد و خیلی آروم
، جوری که انگار نمی خواست خودش حتی صدای خودشو بشنوه
.گفت: دو تا نون بدین
. آقاهه هم آروم بهش گفت برو تو بگیر
.من مات و منگ دو تا بچه مونده بودم
با همدیگه رفتن تو
.دو تا نون باگت و دو تا سس ساندویچ گرفتن
تو همین فاصله هم آقاهه غذای منو تحویل داد
.اما حال بدی پیدا کرده بودم
.انگار یه کیسه پر از سرب داده بودن دست ام
نمی دونم چرا؟ نمی دونم چه م بود
.شاید روزی صد تا از این "معضلات اجتماعی" رو می بینیم
به شکلای مختلف
یکی سر چهار راه
یکی تو فرحزاد وسط بساط کافه ای ها
. نمی دونم، همه جا
. یه روزایی که شنگول ایم و رو به راه، شاید دستمون هم تو جیبمون بره وقتی می بینیم اشون
اما امروز حال بد خاصی داشتم
، خلاصه ماشینو که راه انداختم و دور زدم
دیدم با اون ناهار عجیب، نشسته ن رو جدول وسط خیابون، آماده میشن غذا بخورن
دل ام دیگه طاقت نیاورد و اونا رو شریک ناهار خودم و مامان کردم
***
غذایی که برای خیلی از ماها این قدر به راحتی تهیه می شه و هر لحظه دم دست مونه
،و می خوریم و می خوریم
اونوقت آدمایی مثل خود من، میریم سراغ هزار جور دکتر و رژیم و قرص و کپسول که از شر اضافه وزن راحت شیم
شاید برای هزاران بچه ی این جوری یه رویاست
.نمی خوام شعار بدم
.هر چی هست فقط حس امروزمه
امروز ظهر رو اون دو تا پسر بچه مهمون من بودن، امشبو چی کار می کنن؟
روزای دیگه چی؟
هزاران بچه ی دیگه چی؟

Sunday, February 11

outta da blue!

هوا بد است، در این جاده ها زمین گیرم
سقوط می کنم و پیچ و تاب می گیرم
رها نمی کندم دردهای لامذهب
کجا فرار کنم؟ توی چنگ تقدیرم
تمام هستی ام این زخم های تکراری ست
!چه زود کهنه شدم، هی! چه زود می میرم
، برای جاده که تنها رفیق راهم ماند
!چه قدر خسته کننده، چه دست و پا گیرم
آهای جمع غریبه! چرا نمی فهمید؟
!ولم کنید! من از دست سردتان سیرم
، خدا کند که سرآخر بگویدم مردی
چه کرده ام که چنینم؟ چه بود تقصیرم؟
.....
. راستش الان حال من خیلی خوبه
. فعلا شباهتی به این شعر دوست عزیزم ندارم
! اما تا چند روز پیش خود خودش بودم
.فعلا رو به راهم. در تلاش برای این که به "این دردهای لامذهب" دهن کجی کنم
!ای دست های سبز! برایم دعا کنید...

Sunday, January 28

ne pas aller!

، از من جدا نشو! به خدا عشق اگر نبود
... نه درد و رنج بود، نه دنیا، نه من، نه تو
****
آخ! دیگه چه قدر بگم؟ چه جوری بگم؟
! کاش می شنیدی
!کاش گوش می کردی