تمام شد
ترانه ای که
چنین دلبسته اش بودم
دل تنهایی ام
به قدر نگاه تو مشکی پوش است
از آن که
دست نامحرم مرگ
قندیل غم را به چشم های تو آویخت
و شبانه های رازگون را
.به خاطره سپرد
درد را شکیبی نیست
.چنان که گریز ناگزیر تو را
پینه ی دلتنگی
بر خمیدگی آه هایت نشسته
چرا چامه هایت
از پس این همه سکوت
چنین به اندوه
شکفته شدند؟
*
شب غریبی ست
که با مرگ
با بدرود
.طلوع می کند
چگونه
آخر چگونه
با این همه بی قراری
به دست غصه بسپارم ات؟
چگونه
آخر چگونه
آغوش دلبستگی هایم را
از زمزمه هایت
خالی ببینم؟
می میرانی ام
مرا
که هرگز اندیشه ی
چنین انبوه اندوه را
در سر نداشتم
.از پس دیدن تو
!نازنین
تابوت مهر
بر شانه ی اشک های نباریده ات
-آن گوهران سوگ نشین_
.می رود
!آخ
که حتی لبخندت انگار
از تدفین تمام واژه ها باز می گشت
!آخ
که حتی سلام ات
نیل پوش و چله نشین بود
!آخ
که حتی
نگاه نوشین ات را
....نوازشی نبود
*
کاش اندکی
از استواری طاقت شکن ات
در جان بی قرارم بود
کاش
به تماسی
به نگاهی
به کلامی
بر شعله های آشوبم
...نسیم آرامشی می وزید
"کاش"
اما
... سرفصل همیشه ی شعر حسرت است