bornram

Wednesday, May 2

!افسوس

! در شب کوچک من٬ افسوس
.باد با برگ درختان ميعادی دارد
در شب کوچک من
.دلهره ی ويرانی ست

!گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غريبانه به اين خوشبختی می نگرم
من به نوميدی خود معتادم
!گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟

در شب اکنون چيزی می گذرد
ماه٬ سرخ ست و مشوش
و بر اين بام که هر لحظه در او بيم فرو ريختن است
ابرها٬ همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باريدن را گويی منتظرند

لحظه ای
.و پس از آن٬ هيچ
پشت اين پنجره شب دارد می لرزد
و زمين دارد
باز می ماند از چرخش
پشت اين پنجره يک نامعلوم
.نگران من و توست

!ای سراپايت سبز
دست هايت را
چون خاطره ای سوزان
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
.به نوازش های لب های عاشق من بسپار
.باد ما را با خود خواهد برد
.باد ما را با خود خواهد برد

فروغ
***
.خسته م. خيلی خسته
از درد کشيدن و دوست داشتن
.و تحمل کردن نگاه های خالی و دست های سرد خسته م
حرف منو٬ درد منو٬ نگاه منو نمی فهمه
.و اين همه برام عزيزه
.به نظرش من احمق ام که این همه دوستش دارم
.خسته م از دويدن به دنبال هيچ
.از نفس افتادم
.حتی ديگه از خودم٬ از خستگی خودم خسته م